پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

اسمش فرزانه بود

اسمش فرزانه بود و واقعا که قد بلند و چهره روشن و معصومش به اسمش می آمد. صدایی گیرا داشت و کمی خش دار. نجابت خاصی در نگاهش وجود داشت که در نگاه خواهر دیگرش و در نگاه مادرش نبود. فرزانه دختری بود مثل خیلی از دختران ایرانی ، واژه معمولی شاید مناسب توصیفش نباشد. فرزانه دختر خانواده ای بود که در طبقه ی بالایی خانه ی اجاره ای خواهرم مستاجر بودند. او چهار برادر و سه خواهر داشت . مادرش سه بار ازدواج کرده بود و شوهر آخرش ، پسر دایی فرزانه بود که همسن و سال من و خودش بود.
آن وقت من تازه عطای کار در روزنامه ایران را به لقایش بخشیده بودم و بی کار بودم . وضع خوبی نداشتم و خانه خواهرم زندگی می کردم. تابستان بود و من هرروز غروب مرغ عشق هایم را برای آب تنی کنار حوض توی حیاط می بردم و به عشق بازی شان نگاه می کردم . هرغروب فرزانه را می دیدم که از بیرون بر می گردد و گاهی با روزنامه ای یا کتابی در دست. وقتی وارد حیاط می شد با لبخندی از روی نجابت و به گرمی سلام می کرد و من که تازه در یک ماجرای عشقی شکست خورده بودم ، جواب سلامش را به سردی و بی اعتنایی می دادم. همیشه در این غروب ها به این فکر می کردم که او در کدام اداره و به چه کاری مشغول کار است؟ یعنی از رفتار و کردارش این افکار به سراغم می آمد. کنجکاو بودم درباره اش بیشتر بدانم .هربار که به این موضوع فکر می کردم پس از مدتی به خودم می گفتم که اصلا چه فرقی می کند و چه ارتباطی به من دارد که به این چیزها فکر کنم.
سه ماهی گذشت که آن خانواده در آنجا مستقر بودند و تقریبا یک چیزهایی از زندگی شان دستگیرم شده بود. این که وضع مالی چندان خوبی ندارند و ازاین سه ماه تنها اجاره یکماه را داده اند. این که مادرشان با سبزی پاک کردن برای دیگران و شستن لباس خانواده های پولدار پولی درمی آورد و این که پسردایی فرزانه یا همان ناپدری همسن اش، معتاد است و درآمد چندانی ندارد که کفاف زندگی 9 نفر را بدهد. با این همه هنوز نفهمیده بودم فرزانه در کجا و چه کاری می کند.
یک روز صبح که تنها بودم ، دیدم در می زنند و فرزانه پشت در است . وقتی دم در رفتم ، سلام کرد. با بی اعتنایی جواب سلامش را دادم ومنتظر ماندم که کارش را بگوید. گفت که می خواهد تلفن بزند و من هم اشاره کردم که بیاید توی خانه. در اتاق دیگری بودم اما صدایش را می شنیدم، تلفن زد وبه کسی که پشت خط بود گفت که خسته شده است و دیگر نمی تواند این شرایط را تحمل کند. از او خواست که زودتر وضعیتش را روشن کند. گویا طرف نامزدش بود. بعد از این که حرفهایش تمام شد تلفن را قطع کرد. کسی که آن طرف خط بود چندان حرف نزد چون بیشتر فرزانه حرف می زد. وقتی که خواست از خانه خارج شود تشکر کرد و انگار می خواست چیزی بگوید ولی نمی دانم چرا نگفت؟
غروب نشسته بودم و با مرغ عشق ها یم بازی می کردم که دیدم فرزانه آمد پایین توی حیاط . آمد نزدیک من و مرغ عشق ها را ناز کرد و پرسید می توانم کمی پیش شما بنیشینم؟ کمی خودم را جمع و جور کردم و با لحنی سرد گفتم که می تواند بنشیند. نشست و بعد ازکمی مکث از من پرسید که چه کاره ام . جوابش را دادم و او هم با لحنی که به حسادت می زد گفت که شغل خوبی است. اضافه کردم که حالا البته بیکارم . گفت که این ایرادی ندارد و بزودی مشغول می شوی. گفتم که بعید می دانم ، اما اوبا یک نه گفتن ادامه داد که بهرحال شما مردید و کاری برایتان پیدا می شود. توی دلم گفتم چه دختر خوش خیالی . وبعد به این فکر کردم که او حتمن در آمد خوبی دارد که این طور درباره ی بیکاری حرف می زند. او گویا به من اعتماد داشت و یا احساس می کرد که آدم قابل اعتمادی هستم یا شاید کس قابل اعتمادی دور و برش نداشت. شروع کردبه حرف زدن. بسرعت جواب تفکراتم درباره ی خودش را داد . درباره ی مشکلات زندگی اش و این که دختران و زنان از شرایط خوبی در اجتماع برخوردار نیستند. خیلی حرف زد. از مشکلات گفت، از مشکلات زن بودن در جامعه اسلامی ایرانی ما. دختر روشنفکری بود. ولی من هم کم حوصله شده بودم و زیاد به حرف هایش توجه نمی کردم. بعد از مدتی مادرش صدایش کرد و از من عذر خواهی کرد و رفت. من نفس راحتی کشیدم و از این که زن نیستم کمی خوشحال شدم!
روزها می گذشت و فرزانه بیشتر هفته های تابستان هرروز صبح زود از خانه بیرون می رفت و غروب برمی گشت . گرم تر از گذشته با من سلام و احوال پرسی می کرد. انگار با من احساس صمیمیت می کرد. حتی چند بار صبح یا شب سراغم آمده بود و ازمن پول قرض گرفته بود. البته مبلغ زیادی نبود هربار صد تومن یا پانصد تومان قرض می کرد و آخر هفته پس می داد و این برایم هم عجیب بود! دختری مودب و باوقار برای صد تومن به من رو می انداخت؟! البته من هیچ وقت جواب رد به او ندادم و هیچ فکر بدی هم درباره اش نکردم. اما می دانستم که نیاز مادی داشتن و یا در یک کلام "بی پولی" درد هزار درد است. اما او فرق داشت. نجیب بود و با وقار.
چند بار دیگر هم با من نشست و حرف زد . از همه چیز زندگی اش . این که با یک پسر شاگرد خیاط ، نامزد است و او شرایط مادی مناسبی برای ازدواج ندارد و این که شرایط خوبی توی خانه ندارد. این که با پسردایی یا همان ناپدری اش مشکل دارد. این که پسرخاله اش که کمی وضع مالی خوبی دارد مدام مزاحمش می شود و از مادر و شوهرش می خواهد که او را به عقدش در بیاورند. و خیلی چیزهای دیگر . خودمانی شده بودیم . یک بار وقتی درباره این مسایل حرف می زد ، دلم را زدم به دریا از او پرسیدم که کجا کار می کند و گفتم که کنجکاو تا بدانم؟! وقتی جوابم را داد ، یخ کردم. صدایش خش دارتر از پیش شد و گفت که هرروزبرای تمیز کردن خانه های چند خانواده ثروتمند به خیابان پاسداران می رود . و تا غروب آن چند خانه را تمیز می کند و لباس می شوید و شیشه ها را پاک می کند و ... او می گفت و من یخ کرده بودم . راستش نه به سرو وضعش و نه به برخورد و رفتارش نمی خورد که این شغلش باشد.
دیگر نگاهم نسبت به فرزانه تغییر کرده بود. احساس می کردم که به او مدیونم و باید کار مناسبی برایش پیدا کنم . به چند نفر از دوستان سپرده بودم . خودم رفته بودم توی دفتر انتشاراتی برادرم و مشغول کارشده بودم. حتی به برادرم گفتم که کاری برای او توی انتشارات یا فروشگاهش دست و پا کند و او هم قبول کرده بود.
شاید یک ماهی می شد که به خانه خواهرم نرفته بودم تا یک روز جمعه که رفتم و دیدم طبقه بالای خانه خالی است . پرسیدم گفتند که نمی توانستند از عهده کرایه خانه بربیایند یک خانه ارزان تر گرفتند و رفتند. نگران فرزانه بودم . پرسیدم به کدام محله رفته اند. پسر خواهرم گفت توی یکی از سبزی کاری های بیرون شهر دریک خانه گلی زندگی می کنند. خیلی جا خوردم . فرزانه گفته بود که ناپدری و پسرخاله ی مزاحمش می خواهند کاری کنند که او از مادرشان جدا شود و فرزانه به عقد پسرخاله دربیاید.
چند هفته ای ازاین ماجرا گذشت. من دیگر به خانه خواهرم نرفتم و درفکر بودم که به دیدن فرزانه بروم وبگویم که کار مناسبی برایش پیدا کرده ام . کمی تعلل کردم . یک هفته منتظر بودم تا روزجمعه بروم و ماجرای کار را برایش بگویم . خاطرم نیست که سه شنبه بود یا چهار شنبه ، پسر کوچک خواهرم آمده بود انتشارات پیش ما. بعد از مدتی که از همه جا حرف زد ، یکباره چیزی یادش آمد و گفت که فرزانه؟! مهلتش ندادم گفتم چه خوب آمده بود خانه شما ؟ اما او گفت که فرزانه مرده است. کلمه "مرده" را نتوانستم بفهمم، دوباره پرسیدم و جواب همان بود؛ فرزانه مرده است. روی پیشانی و پشتم عرق سردی نشسته بود . منقلب شدم .
بچه خواهرم شروع کرد به توضیح دادن که فرزانه با قرص خودکشی کرده است و صبح چند روز پیش جنازه اش را از توی رختخوابش بلند کرده اند.
تامدتها گیج و منگ بودم . می دانستم که فشارهای مالی با فشار خانوادگی و مشکلات اجتماعی مجبورش کرده است که دست به این کار بزند. یک بار به من گفته بود که خیلی خجالت می کشد که از من پول قرض می گیرد و یا به خانه دیگران می رود و جلوی چشم دختران یا پسران همسن و سالش نظافت می کند. حتی یک بار با لحنی که همراه با خشم و نفرت زیادی هم بود گفت که زنی به او پیشنهاد داده که برود و توی یک خانه ای خودفروشی کند.طرف گفته بود پول خوبی می توانی دربیاوری. بارها از مزاحمت مردهای سن وسال دار با ماشین های آنچنانی برایم گفته بود . برایم گفته بود که نامزدش را خیلی دوست دارد، هرچند بی پول است اما به هیچ وجه حاضر نیست به عقد پسرخاله ی مزاحمش دربیاید.
من هروقت که با هم حرف می زدیم می گفتم که باید مقاومت کند. خودم که خیلی جاها در زندگی ام کم آورده بودم وحتا در مواردی اصلن آدم مقاومی نبودم می گفتم که او می تواند مقاومت کند و زن موفقی باشد. یک بار به او گفتم که دختر با شرفی است و مطمئنم که آینده درخشانی دارد. ولی او از خستگی هایش می گفت. از این که دیگر خسته شده و این ماجراها آزارش می دهند. ای کاش فرزانه زنده می ماند و با سختی ها مبارزه می کرد. این افسوس و حسرت بزرگی است که وقتی به او فکر می کنم ، دارم . با مردنش زندگی تنها برای او تمام شد. هزاران هزار فرزانه دیگر با همان شرایط، امروز هستند. اگر بود شاید می توانست با همین فرزانه های مثل خودش برای تغییر شرایط تلاش کند.
حالا پنج سال از مرگ فرزانه می گذرد. و من درتمام این مدت خودم را نبخشیده ام. راستش بعد از آن ماجرا سعی می کنم روابطم را با دیگران به شدت کنترل کنم . می ترسم که از دوستان و دوروبری هایم غافل بمانم. می ترسم از فرزانه ها غافل باشیم...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

واقعا "هزاران هزار فرزانه دیگر با همان شرایط، امروز هستند" که بالاخره تسلیم میشوند؛ نه میتوان به فرزانه حق داد و نه به ما اگر قصور میکنیم